بازگشت

خبر دادن حضرت از نهان مردم


[119] 30 - ابن حمزه طوسي آورده است:

از اباصلت هروي نقل شده كه گفت: به مجلس امام جواد عليه السلام در آمدم، در حاليكه گروهي از شيعيان و غير ايشان خدمتش بودند، پس مردي از ميان آنان برخاست و عرض كرد: سرورم! فدايتان گردم!... حضرت فرمود: شكسته نمي شود، بنشين، سپس ديگري برخاست و عرض كرد: آقاي من! فدايتان گردم!... حضرت فرمود: اگر كسي را نيافتي، آن را در آب انداز، البته به صاحبش مي رسد.

راوي گفت: سؤال كننده نشست و چون اهل مجلس متفرق شدند، به حضرت عرض كردم:فدايتان گردم! مسأله ي شگفت انگيزي مشاهده نمودم، فرمود: آري، راجع به آن دو مرد سؤال مي كني؟ عرض كردم: آري، سرورم! فرمود: اولي برخاست تا بپرسد: آيا نماز ناخدا در كشتي شكسته است؟ پاسخ دادم كه شكسته نيست، زيرا كشتي مانند خانه ي اوست، نه بيرون از آن. و ديگري بلند شد تا سؤال كند كه اگر دسترسي به كسي از شيعيان نداشت، زكاتش را به چه كسي بپردازد كه در جوابش گفتم: اگر دسترسي به اهلش پيدا نكردي، آن را در آب بيانداز كه البته به اهلش خواهد رسيد. [1] .

[120] 31 - راوندي گفته است:

محمد بن اورمه از حسين مكاري نقل كرده كه گفت: در بغداد بر امام جواد عليه السلام داخل شدم، در حالي كه سرگرم كار خود بود و با خود گفتم كه اين مرد با توجه به خورد و خوراك و رفاهي كه دارد، هرگز به وطنش باز نمي گردد، راوي گفت: حضرت سرش را به زير انداخت، آنگاه سربرداشت و در حالي كه رنگ مباركش زرد شده بود، فرمود: اي حسين! نان جو و نمك نسائيده در حرم (جدم) رسول خدا، نزد من محبوب تر است از آنچه مرا در آن مي بيني. [2] .



[ صفحه 110]



[121] 32 - و نيز گفته است:

از محمد بن وليد كرماني روايت شده كه گفت: خدمت امام جواد عليه السلام رسيدم و در آستانه ي در بيروني، جمعيت زيادي را مشاهده كردم، لذا به نزد مسافر (خادم) رفتم و تا زوال خورشيد (ظهر) پيش او نشستم و در آن هنگام، مهياي نماز شديم، وقتي نماز ظهر را به جاي آورديم، احساس كردم كسي پشت سرم قرار دارد، برگشتم و متوجه امام جواد عليه السلام شدم، بسوي حضرت رفته، دست مباركش را بوسيدم، سپس حضرت نشست و راجع به شرفيابي ام به محضر مباركش سؤال كرد، آنگاه فرمود: تسليم شو! (و از شك در امام خود خارج شو!) عرض كردم: فدايتان گردم! تسليم شدم، باز فرمود: تسليم شو! و فرمايش خود را سه مرتبه تكرار كرد و من با خود گفتم: تأكيد حضرت به خاطر آن اندك شكي است كه هنوز در دلم باقي مانده بود، پس حضرت لبخندي زد و باز فرمود: تسليم شو!..

در اين هنگام عقيده ام را تصحيح و تسليمم را در برابر امام تدارك نمودم و عرض كردم: اي فرزند رسول خدا! تسليم شدم و خشنود گشتم، پس خداي متعال دغدغه ي خاطرم را بر طرف ساخت، به گونه اي كه اگر سعي مي كردم و مي خواستم به آن حالت شك باز گردم نمي توانستم.

صبح روز بعد به قصد ديدار حضرت رفتم، از در نخست گذشتم و نزديك گروه اسبان رسيدم، اما هيچ كس نبود كه ورودم را اطلاع دهم و انتظار داشتم، كسي مرا راهنمايي كند، اما كسي وجود نداشت تا اينكه گرماي آفتاب و گرسنگي، به شدت بر من فشار آورد و پياپي آب مي نوشيدم تا بلكه شدت گرما و گرسنگي خود را بكاهم، در همين حال، خدمتكاري را ديدم كه طبقي از غذا و خوردنيهاي ديگر بر سر دارد و خدمتكار ديگر را كه آفتابه و لگني در دست دارد و هر دو به سوي من مي آيند، طبق غذا را پيش من گذاشتند و گفتند: حضرت دستور داده است كه غذا ميل كني: من نيز شروع به خوردن كردم و سر گرم غذا خوردن بودم كه حضرت تشريف آوردند، پيش پاي حضرت بلند شدم، ولي دستور دادند، بنشينم و غذاي خود را بخورم، من اطاعت كردم كه حضرت به خدمتكار، نگريست و به او فرمود تا با من غذا بخورد كه بر من گواراتر باشد، بالاخره سير شدم و طبق را برداشتند و خدمتكار شروع به جمع كردن خورده ريز غذا از زمين كرد كه حضرت فرمود: دست نگهدار! هر چه در بيابان باشد رها كن، هر چند ران گوسفندي است و هر چه در خانه است، جمع آوري كن، سپس به من فرمود: بپرس. عرض



[ صفحه 111]



كردم: خداي متعال مرا قربان شما گرداند! چه مي فرمائيد راجع به عطر و بوي خوش؟ حضرت فرمود: همانا پدرم دستور داد، از برايش در چوب درخت بان عطر بسازند، امام فضل (وزير مأمون) براي او نامه نوشت تا خبر دهد كه مردم، از اين بابت بر او خورده مي گيرند، پدرم در جواب فضل چنين نگاشت: اي فضل! آيا نمي داني كه يوسف پيامبر، ابريشم زربافت مي پوشيد و بر تخت طلايي مي نشست و ذره اي از حكمت او، كاسته نشد، سليمان پيامبر عليه السلام نيز چنين بود، سپس دستور داد كه نوعي عطر بنام غاليه، به چهار هزار درهم برايش بسازند.

باز پرسيدم: پاداش دوستان شما، در دوستي كردن با شما چيست؟

حضرت فرمود: امام صادق عليه السلام، غلامي داشت كه چون داخل مسجد مي شد، مركبش را نگه مي داشت و يكبار كه او نشسته بود و از مركب امام نگهداري مي كرد، شيعياني از خراسان آمدند، يكي از آنها به غلام امام صادق عليه السلام گفت: اي غلام! آيا دوست داري از امام خواهش كني، مرا به جاي تو بگمارد تا غلام او باشم و تمام دارايي خود را كه از همه نوع و فراوان است، به تو بدهم؟ برو و مركب حضرت را به من بسپار كه به جاي تو، از آن مراقبت مي كنم، غلام گفت: از حضرت درخواست مي كنم.

پس غلام بر امام صادق عليه السلام داخل شد و عرض كرد: فدايتان گردم! شما، خدمتگزاري و مدت همنشيني مرا با خود مي دانيد، آيا اگر خداي متعال خيري برايم حواله كند، از من دريغ مي داريد؟ حضرت فرمود: خودم به تو عطا مي كنم و عطاي ديگري را، دريغ مي نمايم! غلام، سخن مرد خراساني را باز گفت، حضرت فرمود: اگر خدمت ما را نمي خواهي (و نسبت به آن بي تفاوتي) و او مشتاق خدمت به ماست، او را مي پذيريم و تو را رها مي كنيم، وقتي غلام برگشت كه برود، او را صدا زد و فرمود: تو را به خاطر مدت همنشيني با ما، نصيحت مي كنم و تو مختاري: چون روز قيامت شود، رسول خدا، به نور خدا در آويزد و امير مؤمنان علي، به نور رسول خدا چنگ زند و ائمه، به امير مؤمنان در آويزند و شيعيان ما، به نور ما خواهند آويخت و به منزلگاه ما داخل شوند و به جايگاه ما در آيند.

غلام عرض كرد: بلكه در خدمت شما مي مانم و آخرت را بر دنيا، بر مي گزينم، آنگاه غلام به نزد مرد خراساني بازگشت، اما مرد خراساني به او گفت: به گونه ديگري به نزد من آمدي! غلام، فرمايش امام را براي او بازگو كرد و او را به خدمت امام برد، امام نيز ولايت و محبت او



[ صفحه 112]



را پذيرفت و دستور داد كه هزار دينار به غلام بدهد، سپس برخاست و خداحافظي نمود و از امام درخواست دعا كرد و حضرت برايش دعا نمود.

عرض كردم: سرورم! اگر زن و فرزندانم در مكه نبودند، خوش داشتم، مدتها بر آستان شما درباني كنم! امام اجازه رفتن داد و فرمود: (اگر بماني) دچار غم و اندوه مي شوي، سپس مالي را كه متعلق به حضرت بود در خدمتش نهادم، ولي دستور داد آن را بردارم اما من بر نداشتم و گمان كردم كه بي نيازم، حضرت خنديد و به من فرمود: آن را بردار كه به آن نياز پيدا خواهي كرد، پس من آمدم در حاليكه هزينه زندگي ما - بخشي از آن - از بين رفته بود بنابراين همين كه داخل مكه شدم، به آن احتياج پيدا كردم. [3] .

[122] 33 - طبري آورده است:

از ابراهيم بن سعد روايت شده كه گفت: خدمت امام جواد عليه السلام نشسته بودم كه اسب ماده اي بر ما گذشت، حضرت فرمود: اين اسب، امشب كره پيشاني سفيدي كه در گونه اش هم نقطه ي سفيدي است به دنيا مي آورد، از حضرت اجازه گرفتم و با صاحب اسب همراه شده، مرتب با او سخن گفتم تا شب فرا رسيد و آن اسب، كره اي با همان صفت كه حضرت فرموده بود، به دنيا آورد چون فردا خدمت امام جواد عليه السلام بازگشتم، فرمود: اي ابن سعد! در سخنان روز گذشته ي من، شك كردي؟ بدان كه همسرت، حامله است و فرزند نابينايي به دنيا مي آورد!، پس همسرم، فرزندم محمد را برايم به دنيا آورد و نابينا بود. [4] .

[123] 34 - خضيني آورده است:

از موسي بن جعفر داري روايت شده كه گفت: با گروهي از مردم ري، به قصد ديدار امام جواد عليه السلام، داخل بغداد شديم، ما را به خدمت حضرت بردند، در ميان ما، مردي زيدي مذهب بود كه تظاهر به دوازده امامي مي كرد، وقتي خدمت امام جواد رسيديم، مسائل مورد نظر خود را از حضرت سؤال كرديم، اما امام جواد به يكي از خدمتكاران خود فرمود: دست اين مرد زيدي را بگير و او را بيرون ببر، پس آن مرد، بر سر پاي خود ايستاد و گفت: گواهي مي دهم كه



[ صفحه 113]



خدايي جز خداي يكتا نيست و گواهي مي دهم كه محمد، پيامبر خداست و علي، امير مؤمنان است و پدران تو، همگي امام اند و تو، حجت خدا در اين عصر و زمان مي باشي.

حضرت به او فرمود: بنشين كه با وانهادن گمراهي خويش و تسليم امر امامت به كسي كه خداي شنوا و بازدارنده براي او قرار داده مستحق نشستن شدي.

مرد زيدي اظهار داشت: اي آقا و سرور من! چهل سال تمام، زيد بن علي را امام خود مي دانستم، ولي در ميان مردم به اثني عشري تظاهر مي نمودم، اكنون كه مشاهده كردم بر راز من كه جز خدا آن را نمي داند، واقفي، گواهي مي دهم كه تو امام و حجتي. [5] .

[124] 35 - طبري آورده است:

از عسكر خدمتكار امام جواد عليه السلام روايت شده كه گفت: بر آن حضرت داخل شدم، در حالي كه وسط ايوان نشسته بود و مساحت آن، حدود ده زراع بود، عسكر ادامه داد، در جلوي ايوان ايستادم و با خود گفتم: خداي من! چقدر رنگ مولايم گندمگون و بدنش نحيف و لاغر است!! راوي گفت: به خدا سوگند! هنوز حديث نفسم به پايان نرسيده بود كه اندام حضرت، برجسته و برجسته تر شد تا جايي كه تمام ايوان را تا سقف و بطور كامل پر كرده و مشاهده كردم كه رنگش، چونان شب تار، تيره گشت، سپس سفيد شد، به گونه اي كه از برف سفيد تر، گرديد، آنگاه قرمز گشت و به رنگ خون بسته در آمد، بار ديگر به سبزي گرائيد، مانند رنگ يكي از بزرگترين چوبهاي سبز و بالاخره، جسم حضرت رو به كاهش نهاد تا به اندازه ي نخستين رسيد و رنگش نيز به حال اول بازگشت و من از شگفتي آنچه ديده بودم، به رو در افتادم.

در اينجا حضرت فرياد زد: اي عسكر! تا كي درباره ي ما دچار شك مي شويد! و چقدر دلهايتان ضعيف است! به خدا سوگند! به حقيقت معرفت ما نمي رسد، مگر كسي كه خدا بر وي منت گذارد و او را شايسته ي دوستي ما بداند!

عسكر گفت: پس بر آن شدم تا چيزي با خود نينديشم، جز آنچه به زبان مي آورم. [6] .



[ صفحه 114]




پاورقي

[1] الثاقب في المناقب: 523 ح 458.

[2] الخرائج و الجرائح 1: 383 ح 11.

[3] الخرائج و الجرائح 1: 388 ح 17.

[4] دلائل الامامه: 398 ح 347.

[5] الهداية الكبري: 302.

[6] دلائل الامامه: 404، ح 365.