بازگشت

آگاهي حضرت از غيب و نهان


[98] 9 - راوندي نقل كرده است:

از قاسم بن محسن روايت شده كه گفت: بين راه مكه و مدينه بودم، عرب بيابانگرد، مستمندي بر من گذشت و چيزي از من خواست، دلم به حالش سوخت و يك قرص نان بيرون آورده، به او دادم: چون از من گذشت، گردبادي برخاست كه عمامه از سرم برد و آن را نديدم كه چگونه و به كجا رفت، هنگامي كه داخل مدينه شدم، نزد امام جواد عليه السلام مشرف گرديدم و حضرت به من فرمود: اي قاسم! عمامه خود را در راه از دست دادي؟ عرض كردم: بلي

فرمود: اي غلام! عمامه اش را به او برگردان، غلام همان عمامه ي خودم را به من داد.

عرض كردم: اي فرزند رسول خدا! چگونه به دست شما رسيد؟

فرمود: به اعرابي صدقه دادي، خداي متعال به شكرانه آن، عمامه ات را به تو باز گرداند و (ان الله لا يضيع أجر المحسنين) [1] «البته خدا، پاداش نيكوكاران را تباه نمي كند.» [2] .

[99] 10 - ابن حمزه آورده است:

از محمد بن ابي القاسم روايت شده كه گفت: عموم اهل مدينه روايت كرده اند كه امام رضا عليه السلام در نامه اي خواسته بود كه وسايل گوناگون حضرت را برايش بفرستند؛ وسايل را فرستادند، (و هنوز در راه بود) كه يك روز امام جواد عليه السلام، كساني را فرستاد تا آنها را باز گردانند و معلوم نبود چرا حضرت چنين كرد؛ اما وقتي آن روز، در همان ماه محاسبه شد، معلوم گرديد كه امام رضا عليه السلام در همان روز، به شهادت رسيده است. [3]

[100] 11 - و نيز روايت كرده است:

محمد بن قاسم از پدرش نقل كرده كه گفت: بعضي از مردم شهر منصور برايم گفتند كه بر امام جواد عليه السلام داخل شدند در حالي كه حضرت در قصر احمد بن يوسف بود و اظهار داشتند: اي ابا جعفر! فدايتان گرديم! ما مجهز و مهياي حركت هستيم؛ اما مي بينيم كه شما اهميتي



[ صفحه 97]



نمي دهيد.

حضرت به آنها فرمود: شما از اين جا بيرون نخواهيد رفت تا اينكه با دستان خود، از اين درهايي كه مشاهده مي كنيد، آب بنوشيد، آنها از اين كه آب از آن درهاي متعدد در آيد، دچار شگفتي شدند؛ اما بيرون نرفتند تا زماني كه با دست خود، از آب آنها نوشيدند. [4] .

[101] 12 - بحراني روايت كرده است:

ابو هاشم، داود بن قاسم جعفري گفت: در بغداد در خانه ي امام جواد عليه اسلام، خدمت حضرت نشسته بودم كه ياسر خادم، داخل شد، حضرت به او خوش آمد گفت و او را نزد خود نشانيد، سپس ياسر خادم عرض كرد: اي سرورم! ام جعفر اجازه مي خواهد، نزد ام الفضل برود و احوال شما و ايشان را بپرسد، پيش از اين، از مأمون اجازه گرفته و او، تأكيد كرده است كه بدون اجازه ي شما، نزد ام الفضل نرود، حضرت به او فرمود: به ام جعفر بگو: با خوشي و صفا، پيش من بيايد، پس خادم رفت و من نيز در حاليكه با خودم گفتم: اكنون كه ام جعفر به سوي امام جواد عليه السلام و ام الفضل مي آيد وقت مناسبي براي نشستن من نيست، بر خاستم، ولي حضرت به من فرمود: اي ابو هاشم! بنشين، چه اينكه ام جعفر خواهد آمد و تو هر آنچه را دوست داري مشاهده خواهي كرد.

من هم نشستم و ام جعفر آمد و قبل از اينكه براي رفتن نزد ام الفضل اجازه بگيرد براي رفتن نزد امام جواد عليه السلام اجازه گرفت، آن حضرت به خادم فرمود: به ام جعفر بگو: جز پسر عمويت ابو هاشم جعفري كه نسبت به ما شرم و حيا مي ورزد، كسي پيش من نيست، من نيز حيا كردم و خود را به كناري كشيدم، به گونه اي كه آنها را نمي ديدم، اما سخنانشان را مي شنيدم، پس ام جعفر داخل شد و سلام داد و اجازه خواست كه نزد ام الفضل، دختر مأمون و همسر حضرت برود، امام جواد عليه السلام نيز به او اجازه داد، طولي نكشيد كه ام جعفر نزد حضرت بازگشت و گفت: سرور من! دوست دارم تو و دخترم ام الفضل (ام الخير) را با هم، در يكجا ببينم تا ديدگانم روشن شود و شادمان گردم و براي امير مؤمنان، تعريف كنم و او نيز خرسند و شادمان شود.



[ صفحه 98]



امام جواد عليه السلام فرمود: به نزد او برو و من نيز دنبال شما مي آيم، پس او عازم منزل ام الخير گشت سپس امام عليه السلام امر كرد، استرش را آوردند و ايشان نيز در حالي كه كنيزان رو گرفته ام الفضل در مقابل حضرت ايستاده بودند داخل گرديد، اما چيزي نگذشت كه با شتاب، مراجعت فرمود در حالي كه اين آيه ي شريفه را تلاوت مي كرد: (فلما رأينه أكبرنه) [5] «هنگامي كه چشمشان به او افتاد، او را بسيار بزرگ (و زيبا) شمردند». حضرت نشست و ام جعفر در حاليكه دامنش روي زمين مي لغزيد بيرون آمد و عرض كرد: سرورم! بر من احساني فرموديد ولي با نشستن، آن را تمام نكرديد؛ حضرت فرمودند: چيزي رخ داد كه با آن نشستن خوب نبود. أم جعفر گفت: سرورم! قسم به خدا هر چه روي داد، خير است! چه چيز مشاهده فرموديد؟ و چرا ننشستيد؟ آخر چه اتفاقي افتاد؟

حضرت فرمود: اي ام جعفر! اتفاقي افتاد كه باز گفتنش براي تو، روا نيست، به نزد ام الفضل باز گرد و في ما بين خودتان، از او سؤال كن، چه اينكه او به تو خواهد گفت كه در لحظه ورود من بر وي، چه اتفاقي افتاد و البته آن، يك راز زنانه است.

ام جعفر، سخن امام را به ام الفضل رساند، ام الفضل به او گفت: اي عمه! از كجا نسبت به آن قضيه من، علم پيدا كرد؟ ام جعفر گفت: دختركم! آن قضيه چيست؟ من از آن بي خبرم و سوگند ياد كردم كه چيزي جز خير و نيكي نيست و گمان بردم كه حضرت، كراهتي در سيمايت ديده است، ام الفضل گفت: به خدا سوگند! كراهتي نداشتم، اي عمه! البته فهميدم چه اتفاقي افتاد، نزد وي برو و از او بپرس تا به تو بگويد، ام جعفر گفت: دختركم! حضرت فرمود: آن يك راز زنانه است.

اينجا بود كه ام الفضل گفت: چگونه زبان به نفرين پدرم نگشايم كه مرا به ساحري، شوهر داده است، ام جعفر به او گفت: دختركم! اين حرف را بر زبان مران كه رأي و نظر پدرت، راجع به شوهرت و قبل از او، راجع به پدرش (امام رضا عليه السلام)، رأي و نظر تو نيست، به من بگو: چه اتفاقي افتاده است؟ ام الفضل گفت: اي عمه! به خدا سوگند! همين كه آفتاب رويش در آستانه ي در پديدار شد، از نماز فرو مانده و عادت زنانه شدم و دست بر پيراهنم زده، آن را جمع و جور كردم، پس ام جعفر به نزد حضرت بازگشت و عرض كرد: سرورم! شما علم غيب مي دانيد؟



[ صفحه 99]



حضرت فرمود: نه، ام جعفر پرسيد: حال ام الخير را كه جز خدا و او، در آن لحظه هيچ كس نمي دانست، چه كسي به تو خبر داد؟ فرمود: آگاهي ما، از جانب خداي متعال است و از او دريافت خبر مي كنيم.

ام جعفر پرسيد: وحي بر شما فرود مي آيد؟

فرمود: خير،

بار ديگر پرسيد: پس چگونه دريافت خبر مي كنيد؟

فرمود: به گونه اي كه تو بر آن واقف نيستي و به زودي، اين ماجرا را براي كسي نقل خواهي كرد و او به تو خواهد گفت: تعجب مكن كه مراتب فضل و دانش حضرت جواد عليه السلام فراتر از حد ظن و گمان توست.

ام جعفر از نزد امام جواد عليه السلام، بيرون آمد و من به او (امام عليه السلام) نزديك شده و گفتم: شنيدم كه مي فرمائيد: «هنگامي كه چشمشان به او افتاد، او را بسيار بزرگ و (زيبا) شمردند»، مراد از «اكبار» و بزرگ شمردن زناني كه حضرت يوسف را ديدند چه بود؟ حضرت فرمودند: «اكبار»، چيزي است كه عارض بر ام الفضل شده بود (راوي مي گويد:) پس من دانستم كه آن حيض است. [6] .


پاورقي

[1] توبه: 9 \ 199.

[2] الخرائج و الحرائج 1: 377 ح 6.

[3] الثاقب في المناقب: 517 ح 445.

[4] الثاقب في المناقب: 518 ح 447.

[5] يوسف 12 \ 31.

[6] حلية الأبرار 2: 415.