بازگشت

شهادت امام رضا و غسل دادن امام جواد او را


[79] 5 - ابن حمزه آورده است:

محمد بن قتيبه كه مؤدب [1] امام جواد عليه السلام بود روايت كرده كه گفت: يك روز امام جواد عليه السلام پيش من بود و نوشته اي را كه در دست داشت، قرائت مي كرد، ناگهان نوشته را از دست مباركش افكند و پريشان برخاست، در حالي كه مي فرمود: (انا لله و انا اليه راجعون) [2] «همه ي ما از آن خدائيم و به سوي او باز مي گرديم.» به خدا سوگند! او در گذشت! پدرم بدرود زندگي گفت عرض كردم: چگونه دانستيد؟

حضرت فرمود: مطلب بي سابقه اي از عظمت و بزرگي خداي متعال به من روي آورد.

عرض كردم: شهادتش قطعي است؟

فرمود: از اين سخن در گذر، بگذار داخل اتاق شوم و پيش تو باز گردم، سپس اگر خواستي آياتي از قرآن كريم برايم بخوان تا برايت تفسير كنم و به خاطر سپاري (امام جواد عليه السلام اينجا است كه بعد از شهادت پدرش اظهار علم امامت مي كند)، آنگاه داخل اتاق شد، من نيز برخاستم و از سر ارادت، به جستجويش پرداختم و از احوالش سؤال كردم؟ گفتند: داخل اين اتاق شده و در را بر خود بسته و فرموده است، به كسي اجازه ورود به اين اتاق ندهيد تا به نزد شما بازگردم، (مدتي سپري شد) و حضرت با حال دگرگون، بيرون آمد و مي فرمود: (انا لله و انا اليه راجعون) «ما از آن خدائيم و بسوي او باز مي گرديم.» به خدا سوگند! پدرم در گذشت!

عرض كردم: فدايت شوم، شهادتش قطعي است؟

فرمود: آري، خود عهده دار غسل و كفنش بودم كه اين كار، از ديگري ساخته نيست، سپس افزود از اين سخن بگذر و اگر دوست داري، آياتي از قرآن كريم عرضه كن تا برايت تفسير كنم و آنها را بخاطر بسپاري، عرض كردم: اعراف، پس به خداي متعال از شيطان رجيم پناه برد، آنگاه قرائت فرمود: بسم الله الرحمن الرحيم (و اذا نتقنا الجبل فوقهم كأنه ظلة و ظنوا أنه



[ صفحه 73]



واقع بهم) [3] بنام خداوند بخشنده مهربان (و نيز بياد بياور) هنگامي كه كوه را بر فراز آنها بلند كرديم، آنچنان كه گمان كردند بر آنان فرود مي آيد... عرض كردم: منظورم «المص» [4] است حضرت فرمود: اين آغاز سوره است و بعد آن حضرت مواردي از آيات ناسخ و منسوخ و محكم و متشابه و خاص و عام و مواردي كه نويسندگان دچار اشتباه شده اند، يا بر مردم مشتبه گرديده است را بيان فرمودند.

نويسنده مي گويد: البته بايد توجه داشت كه حضرت، در مدينه بود و پدرش، در خراسان. [5] .

[80] 6 - شيخ صدوق گفته است:

از ابا صلت هروي روايت شده كه گفت: در حالي كه خدمت امام رضا عليه السلام ايستاده بودم به من فرمود: اي ابا صلت! به اين گنبد كه قبر هارون در آن قرار دارد، داخل شو و كمي خاك از چهار طرف آن برايم بياور.

ابا صلت گفت: پس رفتم و خاك را برايش آوردم و چون در برابرش نهادم، به من فرمود: كمي هم از خاك كنار در به من بده، آن را به حضرت دادم، حضرت آن را گرفت و بوئيد و ريخت، سپس فرمود: به زودي قبر مرا در اين جا حفر خواهند كرد و سنگ بزرگي آشكار خواهد شد كه هر گاه تمام كلنگ زنان خراسان دست به دست يكديگر بدهند، آن را از جاي نخواهند كند، آنگاه مثل همين سخن را، راجع به جاي پا و محل سر بيان كرد و فرمود: اين خاك را به من بده كه از تربت من است، حضرت در ادامه فرمود: به زودي قبر مرا در همينجا حفر خواهند كرد، پس وادارشان كن كه قبر مرا هفت پله پائين برند و در آن ضريحي (شكاف در وسط گور) قرار دهند و اگر سرباز زدند تا لحد (شكاف در يك جانب گور) بسازند، وادارشان كن تا آن را به وسعت دو زراع (يك متر) و يك وجب قرار دهند، خداي متعال هر اندازه كه خواهند برايم فراخ خواهد ساخت و چون چنين كردند، در كنار سرم رطوبتي خواهي يافت، پس به سخني كه به تو خواهم آموخت سخن بگو كه آب از لحد خواهد جوشيد و آن را پر خواهد كرد و تو ماهيان كوچكي در آن خواهي ديد، پس ناني كه به تو خواهم داد براي آنها بيفكن كه ماهيان آن را خواهند خورد و چون از نان چيزي نماند، ماهي بزرگي بيرون خواهد



[ صفحه 74]



آمد و ماهيان كوچك را يك به يك خواهد بلعيد و چيزي از آنها باقي نخواهد گذاشت و پس از آن نا پديد خواهد گشت، وقتي ماهي بزرگ ناپديد شد، دست خود را بر آب گذار و سخني را كه به تو خواهم آموخت بر زبان آور كه بعد از آن، آب فروكش خواهد كرد و چيزي از آن باقي نخواهد ماند و اين كار را جز در حضور مأمون انجام مده.

سپس فرمود: اي اباصلت! فردا صبح بر اين بد كار داخل خواهم شد، هر گاه از نزد وي با سر برهنه بيرون آمدم، با من سخن بگو كه سخن مرا خواهي شنيد و اگر با سر پوشيده خارج شدم، با من سخن مگو.

چون بامداد فردا رسيد، لباس خود را پوشيد و در محرابش به انتظار نشست، در همين حال غلام مأمون بر او داخل شد و عرض كرد: امير مؤمنان را اجابت كنيد، پس حضرت كفش خود را پوشيد و عباي خود را بر شانه افكند و به راه افتاد و من نيز همراهي اش كردم تا اينكه بر مأمون كه طبقهايي از ميوه هاي گوناگون پيش رويش بود و خوشه انگوري در دست داشت و دانه هايي از آن را خورده بود، داخل گرديد، وقتي چشم مأمون به امام رضا عليه السلام افتاد، به جانب حضرت پريد و با او معانقه كرد و ميان دو چشمش را بوسيد و در پهلوي خويش نشانيد و آن خوشه انگور را به حضرت داد و گفت: اي فرزند رسول خدا! آيا انگوري بهتر از اين، ديده ايد؟ امام رضا عليه السلام به او فرمود: چه بسا انگور خوبي كه در بهشت است مأمون گفت: از اين انگور ميل كنيد حضرت به او فرمود: مرا از خوردن آن معافم دار! مأمون گفت: غير از خوردن، چاره اي نداريد و چرا از آن نمي خوريد؟! شايد نزد شما به چيزي متهميم؟ پس مأمون، همان خوشه انگور را برداشت و دانه اي از آن خورد و آنرا به حضرت داد، امام رضا عليه السلام سه دانه از آن خورد، سپس آنرا انداخت و از جاي بر خاست، مأمون به او گفت: كجا مي رويد؟ حضرت فرمود: به همانجا كه روانه ام ساختي، حضرت در حالي كه سر مبارك خود را پوشيده بود، بيرون آمد، پس با او سخني نگفتم تا اينكه داخل خانه شد و دستور بستن در را داد پس آن را بستم و حضرت در بستر خود خوابيد و من در صحن خانه، محزون و اندوهگين ايستادم، در همين حال جواني خوش سيما و مجعد موي و شبيه ترين مردم به امام رضا بر من داخل شد، به طرف او دويدم و گفتم: از كجا داخل شدي در حاليكه در بسته است؟

در جوابم فرمود: آن كسي كه مرا در اين هنگام از مدينه به اينجا آورد، هم او از در بسته



[ صفحه 75]



داخل خانه ساخت.

عرض كردم: شما كه هستيد؟ به من فرمود: من، حجت خدا بر توام، اي اباصلت! من محمد بن علي هستم، سپس به سوي پدرش رفت و داخل اتاق شد و به من نيز دستور داد داخل شوم و چون نگاه امام رضا عليه السلام به او افتاد، از جاي خود جست و او را در آغوش كشيد و به سينه اش چسبانيد و ميان دو چشمش را بوسه زد، آنگاه او را به ميان بستر خود كشيد و امام جواد نيز به وي دل سپرد و او را مي بوسيد و اسراري را با او گفت كه من چيزي از آن نفهميدم و در همان حال بر لبهاي مبارك امام رضا عليه السلام، كفي ديدم كه از برف سفيدتر بود و مشاهده كردم كه امام جواد عليه السلام آن را با زبان خود مي ليسيد سپس دست خود را از سينه در پيراهنش فرو برد و چيزي شبيه به گنجشك بيرون آورد و امام جواد عليه السلام بي درنگ آن را بلعيد و امام رضا عليه السلام در گذشت.

در اين حال امام جواد عليه السلام فرمود: اي اباصلت! برخيز و آب و وسايل شستشو و غسل را از صندوق خانه برايم بياور.

عرض كردم: در پستو آب و وسيله شستشو و غسل نيست، پس به من فرمود: دستور را اطاعت كن و من داخل پستو شدم كه ناگهان آب، و وسايل غسل را آماده ديدم، بي درنگ از آنجا بيرون آوردم و پيراهن خود را به كمرم بستم تا در غسل امام رضا عليه السلام به امام جواد عليه السلام كمك كنم كه حضرت فرمود: اي اباصلت! درنگ كن زيرا كساني جز تو با من اند و مرا ياري خواهند كرد، پس امام جواد عليه السلام حضرت را غسل داد و چون از غسل فراغت يافت، خطاب به من فرمود: به پستو خانه برو و بسته حاوي كفن و حنوطش را بياور،پس بدانجا رفتم و بسته اي ديدم كه هرگز نديده بودم و آن را نزد امام جواد عليه السلام آوردم و حضرت با آن، پدر بزرگوارش را كفن كرد و بر وي نماز گزارد، سپس فرمود: تابوت را بياور، عرض كرد م! پيش نجار بروم و سفارش تابوت بدهم؟ فرمود: برخيز كه تابوت در پستو مهيا است، به آنجا رفتم و تابوتي يافتم كه هيچگاه مشاهده نكرد ه بودم و آن را نزد حضرت بردم، پس بدن نازنين امام رضا عليه السلام را پس از اينكه بر وي نماز گزارده بود، در تابوت نهاد و پاهاي مباركش را صاف كرد و دو ركعت نماز به جاي آورد و هنوز به پايان نرسيده بود كه تابوت از جا بلند شد و سقف خانه شكافته گشت و تابوت به آسمان رفت.



[ صفحه 76]



عرض كردم: اي فرزند رسول خدا! الان است كه مأمون پيش ما بيايد و امام رضا عليه السلام را از من بخواهد! بفرمائيد چه كنيم؟ حضرت فرمود: خاموش باش، اي اباصلت! تابوت بزودي باز خواهد گشت، هيچ پيامبري در مشرق عالم از دنيا نرود و وصي و جانشين او در مغرب عالم نميرد، مگر اينكه خداي متعال جسم و روح آن دو را گرد هم مي آورد و هنوز سخنان حضرت به پايان نرسيده بود كه سقف شكافت و تابوت فرود آمد، پس حضرت بپاخاست و بدن نازنين امام رضا عليه السلام را بيرون آورد و بر بستر وي نهاد، گويا غسل و كفن نشده است و بي درنگ فرمود: اي اباصلت! برخيز و در را براي ورود مأمون بگشا، در را گشودم و مأمون و غلامانش را پشت در ديدم، پس مأمون در حالي كه اندوهگين بود و مي گريست و گريبانش را چاك زده، دست بر سر مي زد و مي گفت: اي آقا! اي مولا و اي سيد و سرور من! من داغدار تو شدم، داخل خانه گشت و نزد سر حضرت نشست و گفت: تجهيز او را آغاز كنيد و دستور كندن قبر داد و همان جايگاه مورد نظر را كندند و تمام آنچه حضرت فرموده بود بي كم و كاست آشكار شد، در همين موقع يكي از همنشينان مأمون به او گفت: آيا باور نمي كني كه او امام است؟!

مأمون گفت: آري (باور دارم) پس گفت: چاره اي نيست از اينكه امام بايد مقدم (بر سايرين) باشد و مأمون دستور داد كه سمت قبله قبري برايش حفر نمايند، در اين هنگام گفتم: حضرت دستور داده است كه آن را هفت پله حفر كنم و برايش ضريح (شكاف در وسط قبر) بشكافم.

مأمون گفت: جز ضريح، همه را مطابق نظر اباصلت، عمل كنيد و به جاي ضريح برايش لحد (شكاف در يك جانب قبر) بسازيد، وقتي چشم مأمون به آب و ماهيان و... افتاد، گفت: شگفتي هاي امام رضا، پايان ندارد و همانگونه كه در حياتش آنها را به ما مي نمود، بعد از رحلتش نيز نشان ما مي دهد.

يكي از وزيران مأمون كه همراه او بود به وي گفت: آيا مي داني كه امام رضا چه خبري به تو مي دهد؟

مأمون گفت: نه، او گفت: حضرت به تو خبر مي دهد مثل دولت شما بني عباس، هر چند تعدادتان زياد باشد و مدتتان طولاني بشود، مثل اين ماهيان است كه سرانجام وقتي اجلتان برسد و مدتتان به سر آيد و قدرتتان از دست برود خداي متعال مردي را از خاندان بر شما



[ صفحه 77]



مسلط خواهد ساخت تا نابودتان گرداند، مأمون به او گفت: راست گفتي.

پس مأمون به من گفت: اي اباصلت! كلامي را كه بر زبان آوردي به من بياموز، در جوابش گفتم: به خدا سوگند! آن كلام را همين ساعت از ياد بردم، و من راست مي گفتم؛ مأمون دستور به حبس من داد و امام رضا به خاك سپرده شد، مدت يكسال در زندان به سر بردم تا اينكه دلتنگ شدم و وقت سحري، دست به دعا برداشتم و خداي متعال را به حق محمد و آل محمد سوگند دادم كه گشايشي حاصل كند و هنوز دعاي خود را به پايان نبرده بودم كه امام جواد بر من داخل شد و به من فرمود: اي اباصلت! دلتنگ شده اي؟ عرض كردم: آري، به خدا سوگند! فرمود! برخيز و بيرون شو، آنگاه دست مبارك خود را به قيد و بندهايي كه بر من نهاده شده بود، زد و همه را گشود و دستم را گرفت و پيش چشم نگهبانان و غلامان مرا از خانه بيرون برد و همگي مرا مي ديدند ولي هيچكدام نتوانستند حرفي با من بزنند و من از در بيرون رفتم، سپس حضرت به من فرمود: برو در پناه خدا كه هرگز تو و او به يكديگر نخواهيد رسيد.

اباصلت گفت: و تا اين ساعت، با مأمون ديداري نداشته ام. [6] .

[81] 7 - مسعودي گفته است:

از عبدالرحمن بن يحيي روايت شده كه گفت: روزي خدمت مولايم و آقايم امام رضا عليه السلام بودم، در همان مسموميتي كه از دنيا رفت، ناگهان به من نگريست و فرمود: اي عبدالرحمن! چون امروز من به پايان رسيد و صداي شيون بلند شد، منتظر باش كه پسرم محمد، براي غسلم تو را به كمك خواهد طلبيد و بعد از آن، خبر غسل من و نماز گزاردن بر من را به اين متجاوز بده، مبادا اقدام نادرستي در مورد غسل ونماز من انجام دهد كه از انجام صحيح آن ناتوان است.

عبدالرحمن گفت: به خدا سوگند! من همچنان خدمت آقايم بودم و او سخن مي فرمود كه مغرب داخل شد و مشاهده كردم كه سرورم چشم از جهان فرو بست و غم و اندوه شديدي مرا فرا گرفت، پس به حضرت نزديك شدم كه ناگهان صدايي از پشت سر، مرا آواز داد اي عبدالرحمن! آرام باش، به عقب برگشتم كه ديدم ديوار شكافته شد و آقا و مولايم امام جواد عليه السلام كه رداي سفيدي بر دوش و عمامه ي سياهي بر سر داشت، داخل گرديد.



[ صفحه 78]



امام جواد عليه السلام فرمود: اي عبدالرحمن! براي غسل آقا و مولايت مهيا شو و بدن نازنينش را بر تخت بگذار و او را همانند جدش رسول خدا از زير پيراهن غسل داد و چون غسلش به پايان رسيد، به نماز ايستاد و من نيز با او، بر حضرت نماز گزارديم، سپس فرمود: اي عبدالرحمن! آنچه ديدي به اين متجاوز (مأمون) گزارش كن، مبادا اقدام نادرستي انجام دهد، زيرا از انجام صحيح آن ناتوان است، تمام آن شب را تا طلوع فجر خدمت مولايم امام جواد عليه السلام بودم، در آن وقت، مأمون با عده زيادي آمد و هيبتش مانع از آن شد كه در سخن با او پيشدستي كنم، تا اينكه او آغاز سخن كرد و گفت: اي عبدالرحمن! اي پسر يحيي! چه دروغ گوئيد شما! آيا پنداريد كه هيچ امامي از دنيا نمي رود، مگر اينكه پسري كه جانشين اوست عهده دار كفن و دفن او مي گردد؟ اين امام علي بن موسي در خراسان است و پسرش محمد در مدينه مي باشد!

عبدالرحمن گفت: به مأمون گفتم: اي امير مؤمنان! اكنون كه آغاز سخن كردي، به سخنان من گوش فرا ده، ديروز بود كه آقا و مولايم امام عليه السلام رضا چنين و چنان فرمود، به خدا سوگند! هنوز وقت نماز مغرب داخل نشده كه جان به جان آفرين تسليم كرد، من به او نزديك شدم كه ناگهان كسي از پشت سر به من گفت! آرام باش اي عبدالرحمن! او تمام حديث را بازگو كرد مأمون گفت: او را برايم توصيف كن، من امام جواد عليه السلام را با لباس و حالتش توصيف نمودم و ديواري را كه حضرت از آن در آمد به مأمون نشان دادم و مأمون خود را بر زمين افكند و همچون گاو خرناسه مي كشيد و مي گفت: واي بر تو مأمون! دست به چكاري زدي؟ و چه حالي داري؟ خدا لعنت كند فلاني و فلاني را كه آن دو نفر بر اين كار وسوسه ام كردند. [7] .


پاورقي

[1] مؤدبي در زمان بني العباس شغل بود و رسم مردم اين بود كه براي فرزندان خود مؤدب مي گرفتند و او به فرزندان آداب و علم مي آموخت كما اينكه در زمان پيامبر اكرم صلي الله عليه و اله و سلم براي فرزندان دايه مي گرفتند و او هم شير مي داد و هم ادب مي آموخت.

[2] بقره 2: 156.

[3] اعراف: 7، 171.

[4] اعراف: 1.

[5] الثاقب في المناقب: 509 ح 435.

[6] امالي: 759 ح 1026.

[7] اثبات الوصيه: 208.