بازگشت

شجاعت حضرت در كودكي


[63] 16 - همچنين نقل كرده است:

مأمون بر امام جواد عليه السلام كه كودكي در ميان كودكان بود، گذشت؛ جز آن حضرت، همه ي كودكان پا به فرار گذاشتند؛ مأمون گفت: او را نزد من بياوريد و از او سؤال كرد: چرا تو با ديگر كودكان نگريختي؟ حضرت فرمود: اولا - گناهي نداشتم كه لازم باشد بگريزم؛ ثانيا - راه تنگ نبود كه با فرار خود بر تو فراخ سازم، از هر كجا بخواهي مي روي؛ مأمون پرسيد: تو كي هستي؟ حضرت فرمود: من محمد پسر علي، پسر موسي، پسر جعفر، پسر محمد، پسر علي، پسر حسين، پسر علي، پسر ابو طالب هستم.

مأمون پرسيد: از علم و دانش، چه مي داني؟ حضرت فرمود: اخبار آسمانها را از من سؤال كن؛ در اينجا مأمون با او خداحافظي كرد و رفت، در حالي كه يك باز شكاري در دست خود داشت؛ وقتي از امام جواد عليه السلام دور شد، باز شكاري از دست مأمون بالا رفت؛ مأمون در اين حال به راست و چپ نگريست، اما شكاري نيافت و باز شكاري از دست او مي جست و بالا و پايين مي آمد پس باز را رها كرد و آن هم پريد و بالا رفت و بالا رفت تا از چشم وي ناپديد گشت؛ باز بعد از ساعتي بازگشت، در حالي كه ماري در منقار داشت؛ مأمون مار را گرفت و در محل نگهداري خوراكيها نهاد و به همراهان خود گفت: هنگام سر افكندگي آن كودك به دست من، فرا رسيده است؛ آنگاه مأمون مراجعت كرد، در حالي كه فرزند برومند امام رضا عليه السلام همچنان در ميان كودكان بود؛ مأمون به او رسيد و پرسيد: از اخبار آسمانها، چه مي داني؟

امام جواد عليه السلام فرمود: بله اي امير مؤمنان! پدرم به نقل از پدرانش، به نقل از پيامبر اكرم صلي الله عليه و اله و سلم، به نقل از جبرئيل امين، به نقل از پروردگار جهانيان روايت كرده است كه فرمود: در



[ صفحه 54]



ميان آسمان و زمين، دريايي خروشان و پر سر و صدا با امواج متلاطم قرار دارد؛ در ميان آن امواج دريا، مارهايي وجود دارند كه زير شكمشان سبز و پشتشان داراي خالهاي سياه و سفيد است و پادشاهان به وسيله بازهاي شكاري، آنها را صيد نموده، دانشمندان را بدان مي آزمايند؛ مأمون با شنيدن سخنان امام جواد عليه السلام گفت: راست گفتي تو و راست گفتند پدرانت و راست گفت جد تو و راست گفت پروردگارت؛ پس او را سوار مركب كرد و سپس دخترش «ام الفضل» را به همسري او در آورد. [1] .

[64] 17 - اربلي روايت كرده است:

كه ابو جعفر امام جواد عليه السلام بعد از شهادت پدر بزرگوارش امام رضا عليه السلام، در بغداد به سر مي برد؛ بعد از گذشت يكسال، مأمون به شهر بغداد در آمد و روزي به قصد شكار خارج شد و در راه خود بر كودكاني گذشت كه بازي مي كردند و امام جواد عليه السلام كه حدود يازده سال داشت، در ميان آنها بود؛ وقتي مأمون رسيد، كودكان پا به فرار گذاشتند؛ ولي امام جواد عليه السلام در جاي خود ايستاد و از آنجا نرفت؛ خليفه به او نزديك شد و در سيمايش نگريست و گويا خداي متعال اندكي مهر امام جواد عليه السلام را در دلش افكند؛ لذا ايستاد و از او سؤال كرد: اي پسر! چرا با دوستانت متواري نشدي؟ حضرت بي درنگ فرمود: اي امير مؤمنان! اولا - راه تنگ و باريك نبود كه با رفتنم، بر تو فراخ سازم؛ ثانيا - خطا و گناهي نداشتم كه بر آن ترسيده، و گريزان شوم؛ ثالثا - نسبت به تو خوش گمانم كه بي گناه را آزار نمي رساني.

خليفه با شنيدن اين سخنان، ايستاد و از سخنان و سيماي نوراني امام جواد عليه السلام، در شگفتي فرو رفت و از وي پرسيد: اسم تو چيست؟ فرمود: محمد؛ گفت: نام پدرت چيست؟

فرمود: اي امير مؤمنان! من پسر، رضا هستم؛ پس مأمون بر امام رضا عليه السلام ترحم نمود و به راه خود رفت، هنگامي كه خليفه از محله فاصله گرفت، باز شكاري خود را از روي خرك (يا چرخ مانندي) رها ساخت و مدتي دراز از چشمش ناپديد گشت؛ آنگاه از هوا باز آمد، در حالي كه ماهي كوچك و نيمه جاني در منقار خود داشت؛ خليفه از اين شكار بي سابقه، دچار شگفتي فوق العاده شد؛ شكار را در دست خود گرفت و روانه كاخ خود، از همان راهي كه رفته بود



[ صفحه 55]



برگشت؛ چون به همانجا رسيد، كودكان را مشاهده كرد كه مانند دفعه ي قبل، پا به فرار گذاشتند و امام جواد عليه السلام دوباره، در جاي خود ايستاد؛ وقتي خليفه به او رسيد، گفت: اي محمد! حضرت فرمود: بله، اي امير مؤمنان! خليفه گفت: در مشت من چيست؟ حضرت با الهام خداي متعال فرمود: اي امير مؤمنان! به يقين خداي متعال با اراده ي خود، در درياي قدرتش ماهيهاي كوچكي آفريده است كه بازهاي شكاري پادشاهان و زمامداران، آنها را صيد مي كنند و خرد خاندان پيامبر را بدان مي آزمايند؛ مأمون از شنيدن اين سخن در شگفتي فرو رفت و مدتي در سيماي حضرت نگريست و گفت: به راستي تو فرزند [امام] رضا عليه السلام هستي و بر نيكيهاي خود به حضرت افزود. [2] .


پاورقي

[1] المناقب4: 388.

[2] كشف الغمه 2: 344.