بازگشت

خطبه رساي حضرت در كودكي


[59] 12 - ابوجعفر طبري آورده است:

از ابو محمد حسن بن علي (امام عسكري) عليه السلام، روايت شده كه فرمود: امام جواد عليه السلام بسيار گندم گون بود؛ به گونه اي كه اهل شك و ترديد درباره ي آن حضرت - كه بيست و پنج ماهه بود -، گفتند: او، از فرزندان امام رضا عليه السلام نيست؛ آن نفرين شدگان، گاهي اظهار داشتند: آن حضرت از «شنيف اسود»، غلام امام رضا عليه السلام به هم رسيده و زماني گفتند: او، از شخصي بنام «لؤلؤ» است و آنان، در زماني كه امام رضا عليه السلام در دستگاه خلافت مأمون به سر مي برد، امام جواد عليه السلام را كه كودكي در مكه و در ميان گروهي از مردم، در مسجد الحرام بود، گرفتند و نزد قيافه شناسان بردند و او را در معرض قضاوت آنان قرار دادند؛ اما قيافه شناسان، چون در



[ صفحه 47]



حضرت نگريستند و او را ورنداز كرده و تيز نگريستند؛ به سجده افتادند؛ سپس سر از سجده برداشتند و به اهل شك و ترديد گفتند: واي بر شما! مانند اين ستاره درخشان و اين نور پرتو فشان، در معرض قضاوت امثال ما قرار مي گيرد؟ به خدا سوگند! اين آقا، داراي حسب و نسب پاك و پاكيزه است و به خدا سوگند! جز در پشتهاي پاك و مزكي و رحمهاي طيب و طاهر، آمد و شد نداشته است؛ به خدا سوگند! او، جز از فرزندان امير مؤمنان علي بن ابي طالب عليه السلام و پيامبر خدا صلي الله عليه و اله و سلم، نيست؛ باز گرديد و از خداي متعال درخواست بخشش كنيد و از وي، آمرزش بخواهيد و در همانند اين آقا شك و ترديد به خود راه ندهيد.

امام جواد عليه السلام كه در آن هنگام بيست و پنج ماهه بود، با زباني برنده تر از شمشير و روان تر از آب روان و در كمال فصاحت و بلاغت، به ايراد سخن پرداخت و چنين فرمود:

سپاس و ستايش، خدايي را سزاست كه ما را از نور خود و با دست قدرت خويش آفريد و از ميان آفريدگانش برگزيد و امامت داران خلق و وحي خويش قرارمان داد؛ اي گروه مردم! همانا من محمد، پسر علي رضا، پسر موسي كاظم، پسر جعفر صادق، پسر محمد باقر، پسر علي سجاد، پسر حسين شهيد، پسر علي بن ابي طالب، پسر فاطمه زهرا و پسر محمد مصطفي - درود خدا بر همه ي آنان باد - هستم؛پس، آيا درباره كسي مثل من، شك و ترديد پديد مي آيد؟ و بر من و پدر و مادرم، تهمت و افترا بسته مي شود؟ و من، در معرض قضاوت و داوري قيافه شناسان، قرار داده مي شوم؟!

و آن حضرت فرمود: به خدا سوگند! من به نسبتهاي فاميلي ايشان، از پدرانشان آگاه ترم!

به خدا قسم! من، به نهان و آشكار آنان، داناتر مي باشم و من، هر آينه، به خود ايشان و آنچه به سوي آن رهسپارند، آگاه ترم و اين سخنان را از روي حقيقت مي گويم و به راستي و درستي آشكار مي سازم، اين دانشي است كه خداي متعال، قبل از آفرينش تمامي آفريدگان و بعد از افراشتن آسمان و گستردن زمين، ما را وارث آن گردانيده است.

و به خدا سوگند ياد مي كنم كه اگر همدستي باطل بر عليه ما و غلبه دولت كفر بر ما و مستولي شدن ظالمانه اهل شك و شرك و تفرقه و نفاق بر ما و چنگ اندازي آنان، به حق و حقوق ما نبود، هر آينه سخني بر زبان مي راندم كه خلق اولين و آخرين، دچار شگفتي شوند؛ سپس دست مباركش را بر دهان خود نهاد؛ آنگاه فرمود: اي محمد! سكوت اختيار كن، چنانكه



[ صفحه 48]



پدرانت، سكوت كردند: «پس صبر كن، آنگونه كه پيامبران «اولوالعزم» صبر كردند و براي عذاب آنان شتاب مكن..» [1] تا آخر آيه.

سپس متوجه مردي كه در كنارش بود، شد و دستش را گرفت و در حالي كه مردم راهش را مي گشودند با سرعت از آنجا رفت.

راوي گفت: بزرگان و ريش سفيداني را ديدم كه به حضرت مي نگريستند و مي گفتند: خداي متعال، داناتر است كه رسالت خود را كجا قرار دهد؛ از آنان پرسيدم كه اينان، چه كساني هستند؟ در جوابم گفته شد: اينان، گروهي از طايفه بني هاشم از فرزندان عبدالمطلب مي باشند.

راوي گفت: اين خبر به امام رضا عليه السلام كه در خراسان بود، رسيد و آن حضرت در جريان اتفاقي كه براي فرزندش محمد عليه السلام افتاد، قرار گرفت؛ لذا فرمود: سپاس و ستايش از آن خداست؛ آنگاه به شيعيان خود كه حاضر بودند، رو كرد و فرمود: آيا جريان تهمت زدن به ماريه ي قبطيه در زادن ابراهيم، فرزند رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم و نسبت ناروايي را كه به وي دادند، مي دانيد؟ عرض كردند: نه نمي دانيم اي سرور ما! شما آگاهتريد؛ براي ما بازگو فرما تا آگاه شويم.

حضرت فرمود: همانا ماريه، وقتي به جدم رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم پيشكش شد، كنيزكان ديگري هم با او بودند كه آن حضرت ميان اصحاب و ياران خود، قسمت فرمود و در اين ميان، تنها ماريه كه خدمتكاري بنام «جريح» داشت و او را با روش معاشرت بزرگان (رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم) آشنا مي كرد و همراه ماريه و به دست رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم مسلمان شد و ايمان و اسلام هر دو، نيكو گرديد، مورد بدگماني قرار گرفت؛ زيرا ماريه در دل رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم جايگير شد و به همين جهت، بعضي از همسران آن حضرت به وي، رشك بردند و آن دو نفر (عايشه و حفصه)، نزد پدرانشان (ابوبكر و عمر) رفتند و از علاقه رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم با ماريه و رفتار حضرت با وي، شكايت كردند و در نتيجه وسوسه ها و دمدمه هاي نفس شيطاني، اظهار داشتند كه ماريه، ابراهيم را از جريح بار دار شده است؛ در حالي كه هيچ كس نمي دانست جريح، خادمي خواجه است.



[ صفحه 49]



پدران عايشه و حفصه (ابوبكر و عمر)، نزد رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم كه در مسجد نشسته بود، رفتند و در مقابل آن حضرت نشستند و عرض كردند: اي رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم! روا و پذيرفته نيست، خيانتي را كه نسبت به شما صورت گرفته و بر ما آشكار شده است را از شما، پوشيده و مخفي نگه داريم! رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم فرمود: منظور شما دو نفر چيست؟ آن دو گفتند: اي رسول خدا صلي الله عليه و اله وسلم همانا جريح با ماريه، مرتكب خلاف شده و او از جريح بار دار شده است و فرزند ماريه از تو نيست، اي رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم. در اين هنگام چهره رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم از خشم برافروخته شد و از بزرگي مطلبي كه آن دو نفر به زبان آوردند، دگرگون گرديد؛ آنگاه فرمود: واي بر شما! چه مي گوئيد؟!

آن دو نفر گفتند: اي رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم! هم اكنون ما، جريح و ماريه را در مشربه وانهاديم؛ در حالي كه جريح با ماريه سرگرم شوخي و مزاح بود! و با وي ملاعبه و بازي مي كرد! و از او خواهشي داشت كه مردان، از زنان دارند؛ كسي را نزد آنها بفرست كه قطعا او را بدينحال خواهي يافت؛ پس حكم خداي متعال و حكم خويش را بر او جاري ساز.

پيامبر اكرم صلي الله عليه و اله و سلم فرمود: اي ابوالحسن (علي)! شمشير ذوالفقارت را بردار و رهسپار مشربه ماريه شو و هرگاه با او و جريح، بدينگونه كه اين دو توصيف كردند مواجه گرديدي، با يك ضربت كار ماريه و جريح را يكسره كن.

علي عليه السلام برخاست و شمشيرش را حمايل كرد و در زير لباسش قرار داد و چون از خدمت رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم خارج شد، به نزد حضرت بازگشت و عرض كرد: اي رسول خدا صلي الله عليه و اله وسلم! در مأموريتي كه به من سپردي، همچون سكه گداخته در آتشم؛ يا مثل شاهدي كه مي بيند آنچه را كه غايب نمي بيند.

پيامبر اكرم صلي الله عليه و اله و سلم فرمود: فدايت گردم اي علي! البته پذيرفته است كه حاضر، چيزي را مي بيند كه غايب نمي بيند.

راوي گفت: پس علي عليه السلام روانه شد؛ در حالي كه شمشير خود را در دست داشت، تا اينكه بر مشربه ماريه اشراف پيدا كرد ومشاهده فرمود كه ماريه، نشسته و جريح با وي بود و آداب معاشرت با بزرگان را به وي مي آموخت و از جمله به وي مي گفت: رسول خدا را بزرگ و با عظمت بشمار و او را با كنيه (ابوالقاسم)، صدا بزن و تكريم و احترامش كن و از قبيل



[ صفحه 50]



سخنان، بر زبان مي راند كه ناگهان چشمش به امير مؤمنان عليه السلام كه شمشير برهنه اش در دستش بود افتاد و وحشت زده، به سوي درخت خرمايي كه در حياط مشربه قرار داشت، گريخت و با شتاب بر بالاي آن رفت؛ علي عليه السلام نيز داخل مشربه شد و در همين هنگام باد وزيدن گرفت و پيراهن جريح را بالا زد و خواجگي او را آشكار ساخت.

علي عليه السلام به او فرمود: اي جريح! بيا پايين!

جريح عرض كرد: اي امير مؤمنان جانم در امان است؟

حضرت فرمود: جانت در امان است.

راوي گفت: جريح از درخت پائين آمد و امير مؤمنان علي عليه السلام، دست او را گرفته تا خدمت رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم آورد و به آن حضرت عرض كرد: اي رسول خدا! همانا جريح خدمتكاري خواجه است!

در اين موقع رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم روي به ديوار نمود و خطاب به جريح فرمود: (بدنت) را براي آندو باز كن و بگشاي اي جريح! و خود را برهنه ساز تا دروغشان آشكار شود؛ واي بر آن دو نفر باد! چه اندازه نسبت به خدا و پيغمبرش جري و جسورند! جريح لباس خود را بيرون آورد و معلوم شد كه او، خدمتكاري خواجه است، همانگونه كه علي عليه السلام توصيف كرده بود و آن دو نفر به پاي رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم افتادند و عرض كردند: اي رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم! توبه كاريم، براي ما آمرزش بخواه كه ديگر تكرار نمي كنيم.

رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم به آن دو فرمود: خداي متعال توبه شما را نپذيرد! آمرزش خواستن من نيز به حال شما كه نسبت به خداي متعال و پيامبرش، اينقدر جري و جسور هستيد، سودي ندارد؛ آن دو گفتند: اي رسول خدا! اگر شما براي ما آمرزش بخواهيد، اميدواريم پروردگار ما، ما را ببخشد؛ در اينجا خداي متعال آيه اي فرو فرستاد كه در ضمن آن آمده است: «... اگر هفتاد مرتبه هم براي آنان آمرزش بخواهي، خداي متعال هرگز آنان را نخواهد بخشيد.» [2]

امام رضا عليه السلام فرمود: سپاس و ستايش خدايي را كه رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم و فرزندش ابراهيم را الگوي من و فرزندم محمد قرارداد؛ وقتي عمر امام جواد عليه السلام به شش سال و چند ماه رسيد،



[ صفحه 51]



مأمون، پدرش امام رضا عليه السلام را به شهادت رسانيد و پس از وي، فرقه شيعه اماميه، در حيرت و سرگرداني فرو رفتند و در ميان مردم، اختلاف فكر پديد آمد و بيشتر آنها، سن و سال امام جواد عليه السلام را براي امامت، كوچك شمردند و شيعيان ساير شهرها نيز دچار حيرت و سرگرداني شدند. [3] .


پاورقي

[1] احقاف: 46 / 35.

[2] توبه: 9 \80.

[3] دلايل الامامه: 384 ح 342.