بازگشت

بريدن دست


[336] 3 - و نيز روايت كرده است:

از زرقان، همنشين و دوست صميمي ابن ابي دؤاد قاضي روايت شده كه گفت: يك روز، ابن ابي دؤاد از پيش معتصم بازگشت، در حالي كه اندوهگين بود؛ علت غم و اندوهش را پرسيدم؛ در جوابم گفت: الان آرزو مي كنم كه بيست سال پيش، مرده بودم؛ راوي گفت: به او گفتم: چرا چنين است؟

ابن ابي دؤاد گفت: از كاري كه اين سياه - يعني ابو جعفر محمد، پسر امام رضا عليه السلام - امروز پيش اميرمؤمنان معتصم انجام داد!

راوي گفت: به او گفتم: امام جواد عليه السلام چكار كرد؟

ابن ابي دؤاد اظهار داشت: دزدي به دزدي خود، اقرار كرد و خليفه خواست با جاري كردن حد شرعي بر او، پاكش نمايد؛ لذا همه ي فقيهان و دانشمندان را، نزد خود گرد آورد و امام جواد عليه السلام نيز حضور داشت؛ سپس از ما پرسيد؛ دست دزد از كجا قطع مي شود؟ ابن ابي دؤاد گفت: من به خليفه گفتم: از مچ (استخوان برآمده بيروني مچ دست) قطع مي شود. خليفه گفت: دليلت بر آن چيست؟

ابن ابي دؤاد گفت: من به خليفه گفتم: به خاطر اينكه دست، عبارتست از انگشتان و كف تا مچ كه خداي متعال راجع به تيمم فرمود: (فامسحوا بوجوهكم و أيديكم) [1] «صورتها و دستهايتان را، با آن مسح نمائيد.» و گروهي نيز با من همراه شدند.



[ صفحه 249]



دسته اي ديگر اظهار داشتند: بلكه لازم است (دست دزد) از آرنج، قطع شود؛ خليفه گفت: به چه دليل بايد از آرنج قطع گردد؟ آنها در جواب گفتند: به خاطر اينكه خداي متعال راجع به شستن دست براي وضو فرمود: (و أيديكم الي المرافق) [2] «و دست هاي خود را تا آرنج بشوئيد.» و شستن دست تا آرنج، دليل آن است كه حد و اندازه ي دست، آرنج مي باشد.

راوي گفت: سپس خليفه، به امام جواد عليه السلام رو كرد و گفت: نظر شما، راجع به اين مسأله چيست اي ابو جعفر؟!

حضرت فرمود: حاضرين، راجع به آن اظهار نظر كردند اي امير مؤمنان!

خليفه گفت: سخنان ايشان را واگذار؛ شما چه مي فرمائيد؟

حضرت فرمود: از اظهار نظر، معافم دار اي امير مؤمنان!

خليفه اظهار داشت: شما را به خدا سوگند مي دهم! نظر خود را بيان فرمائيد.

حضرت فرمود: چون مرا به خدا قسم دادي، به يقين مي گويم كه اينان، از سنت رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم به خطا رفتند؛ چه اينكه واجب است دست دزد، از انتهاي انگشتان قطع شده، كف بر جاي خود باقي بماند.

خليفه گفت: چرا بايد چنين شود؟

امام جواد عليه السلام فرمود: رسول خدا صلي الله عليه و اله و سلم، فرمود: سجده بر هفت عضو، انجام مي شود: پيشاني، دو دست، دو زانو و دو پا؛ بنابراين، هرگاه دست دزد از مچ يا آرنج قطع شود، چيزي براي سجده باقي نمي ماند؛ در حالي كه خداي متعال فرمود: (و ان المساجد لله) «و اينكه مساجد، از آن خداست.» [3] و مراد، همين اعضاء هفتگانه است كه بر آنها سجده مي شود: «پس هيچ كس را با خداي متعال نخوانيد.» و آنچه از آن خداي متعال است، بريده نمي شود.

راوي گفت: سخنان امام جواد عليه السلام، موجب شگفتي معتصم گرديد و دستور داد دست دزد را از انتهاي انگشت ها جدا كنند و كف را باقي گذارند؛ ابن ابي دؤاد گفت: اينجا بود كه قيامت، براي من بر پا شد و آرزو كردم كه كاش زنده نبودم!!

زرقان گفت: ابن ابي دؤاد اظهار داشت: بعد از سه روز، نزد خليفه رفتم و به او گفتم:



[ صفحه 250]



بدون ترديد، خير خواهي خليفه بر من واجب است و من به همين جهت، سخني به خليفه مي گويم كه مي دانم آن سخن، مرا به جهنم مي فرستد.

معتصم پرسيد: آن سخن چيست؟

به خليفه گفتم: هنگامي كه امير مؤمنان، فقها و دانشمندان امت را، بخاطر مسأله اي از مسائل دين، به مجلس خود فرا مي خواند و حكم مسأله را از ايشان مي خواهد و آنها نيز نظرات خود را بيان مي كنند؛ در حالي كه خاندان خليفه، و فرماندهان و اميران لشكر، وزيران و اعضاء دولت و منشيان او حضور دارند و مردم اين سخنان را در پشت در از همديگر مي شنوند؛ آنگاه خليفه نظرات آنان را در مقابل سخن كسي كه گروهي از امت، او را امام مي دانند و به مقام خلافت، از خليفه شايسته ترش مي شمارند، به هيچ مي گيرد و سرانجام، رأي و نظر او را بر فقيهان و دانشمندان مقدم مي شمارد و مطابق حكم او حكم مي كند، چه اتفاقي خواهد افتاد؟

ابن ابي داؤد گفت: رنگ خليفه، پريد و متوجه منظور من شد و اظهار داشت: خداي متعال به خاطر اين خير خواهي، پاداش نيكت دهد.

ابن ابي دؤاد گفت: پس خليفه در روز چهارم، به منشي يكي از وزيرانش دستور داد تا حضرت را به خانه ي خود دعوت كند؛ او از حضرت دعوت به عمل آورد؛ ولي حضرت نپذيرفت و فرمود: مي دانيد كه در جلسات شما، حضور پيدا نمي كنم؛ اما دعوت كننده اظهار داشت: شما را به صرف غذا دعوت مي كنم و دوست دارم به خانه ام در آئيد و بر بساطم، پا گذاريد و من، بدان تبرك جويم و فلاني، پسر فلاني كه از وزيران خليفه است، دوست دارد شما را زيارت كند!

امام جواد عليه السلام نزد او رفت و چون غذا خورد، به سمي كه در غذا ريخته شده بود پي برد؛ لذا مركب سواريش را طلبيد؛ صاحبخانه از او خواست بماند؛ حضرت به او فرمود: رفتنم براي تو، بهتر است؛ پس آن روز و شب در پس آن، سپري نگشت تا اينكه حضرت به شهادت رسيد. [4] .



[ صفحه 251]




پاورقي

[1] نساء: 4 \ 43.

[2] مائده: 5 \ 6.

[3] جن: 72 \ 18.

[4] تفسير عياشي 1: 319 ح 109.